... ،

دارالمجانین

... ،

دارالمجانین

اگر گذرت به اینجا افتاده بهتر است بدانی که
"یه چیزت میشه"

طبقه بندی موضوعی

۵۷ مطلب با موضوع «Room 407» ثبت شده است

از همون طفولیت (!) اعداد برام مهم بودن
نمی خوام بگم بد یمن و خوش یمن
فقط و فقط برام مهم بودند و معنی داشتند
همینه که گرایشم شده ریاضی
وگرنه
گلبرگ، کاسبرگ و پرچم
فروکتوز، لاکتوز و ساکاروز
درم، اپیدرم
سلولز و گلوکز
و حتی دی ان ای و سلول و گروه خونی و ...
شهودی تر و ملموس ترند
و هر عقل سلیمی حکم می کنه
بره دنبال آنچه عیان است و چیکار دارند به کشف مجهولی به اسم ایکس بین این همه مجهولات زندگی
مخصوصا اینکه امروزه نون توی خون ملت است نه توی فاز و نول

امروز توی مترو یه پسره رو دیدم با یه تیشرت مشکی که روش با فوت درشت سفید نوشته بود:
THANK GOD
23


23 هم از همون اعداد به ظاهر مهم برامه
راهنمایی که بودیم هر کسی ردیف دفتری خودش رو می دونست، طوریکه کثیراً من المعلمین بچه ها رو با شما دفتری شون پای تخته صدا می‌کردند. یه سال ردیف دفتری م 19 بود، یه سال فکر کنم 21 و یه سال هم 23، هیچ وقت بیست نشد:(
یادمه اون سالی که 23 بودم بدترین سال تحصیلی م بود. اینکه چرا بدترین بوده دقیقا یادم نیست. شاید بخاطر عوض شدن محیط مدرسه بوده، شاید بخاطر پارتی بازی معلما و شاگرد سوم شدن من بوده (!) و یا حتی شاید بخاطر تصادفی که داشتیم بوده. هر چی که بوده باشه برای خودش اما نتیجه اش این شد که وقتی بزرگ شدم از کل اون ماجرا توی ذهنم یه عدد 23 نقش بسته که هر وقت یادش می افتم نا خودآگاه یه پالسی از مغزم به معده م فرستاده می شه که یا الله زود باش بالا بیار.

بعداً که بیشتر با اعداد سر و کله زدم بیشتر به منفوریت ش پی برم
23 یک عدد اول است که به هیچ صراطی مستقیم نیست، به عبارتی به هیچ چیزی بخشپذیر نیست الا به یک و خودش. توی ذهن کودکانه من این جوری شکل گرفته بود که هیچ دوستی ندارد بجز یه نفر که اون هم یک باشه. یک هم که با همه دوست است. پس هنری نکرده که با یک دوست شده، روشنتر بگم این یک بوده که لطف کرده باهاش دوست شده و مشکل از گور خود 23 بلند می‌شود که تنها مانده است. 23 یک مشکل دیگر هم داشت و آن فاصله نسبتا زیاد آن با فامیل سببی اش بود. فاصله 23 و 46 بیشتر از این حرفا بود که بشود روی فامیل بودنش حساب باز کرد. یه جورایی دوری و دوستی.

همین ها باعث شدند که رمز اینجا رو ترکیبی از 23 با یه عدد دیگر قرار بدهم. جالب اینجاست که اون یکی عدد هم اول است. اما این کجا و آن کجا؟دلیل انتخاب عدد اولی هم فلسفه خاص خودش را داشت.
خودمانیم هاااا! یه پا John Nash بودم برای خودم.
روده درازی موقوف.

روزی که پدرم فوت کرد 23 تیرماه بود.
که هر وقت یادش می افتم نا خودآگاه یه پالسی از مغزم به معده م فرستاده می شه که یا الله زود باش بالا بیار.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۸

همین الآن حاضرم بمیرم

فشاری روم هست که کم مونده سکته کنم

بغض گلوم رو گرفته

اما

نمی تونم گریه کنم

هنوز نتونستم باور کنم

مبهوت ماجرام

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۴

سلام

تازه از امتحان برگشتم، نمی دونم امتحان سخت بود یا نه اما من از چیزی که نوشتم راضی نیستم.

نمی دونم چرا این طوری میشه؟ زیاد می خونم اما جواب نمی ده.

از نظر دوستان، خانواده و اطرافیان آدم موفقی هستم اما من خودم چنین برداشتی از خودم ندارم. نمی خوام موفقیت هام رو کوچیک بشمرم اما اون چیزی که اونا ازش به عنوان موفقیت یاد می کنند برای من مقدمه است.

شرایط برام خیلی پیچیده شده

اونقدری که دیگه نتونم تمرکز کنم

هرچند از لحاظ درس و دانشگاه توی عرف جامعه خیلی خوبم(!!!) اما هیچ وقت نمره و این جور مسائل برام ارزشی نداشتند. الآن هم که دارم از درس و نمره صحبت می کنم دلیل بر تغییر موضع م نمی شه بلکه شرایط زندگی است که من رو Force کرده روی این متمرکز بشم.

و این تاثیرپذیری از محیط خودش دلیلی بر ضعف آدماست. باید بیشتر روی خودم کار کنم.

نمره باید خوب باشه تا

1. استاد اول ازت ایراد نگیره که این چه نمره ای ه، تا دستش باز باشه بعدا بتونه کمکت کنه

2. فردا خواستی جایی هیات علمی بشی چیزی برای گفتن داشته باشی.

3. استاد دوم قبول کنه که به عنوان همکار مشاور پایان نامه ات بشه. این استاد معدل دکتری ش شده 20! حالا ازم انتظار داره که 20 بشم، درحالیکه!!!

4. همراهی استاد دوم باعث میشه پایان نامه ات خیلی خوب از آب در بیاد، که برای هیات علمی شدن لازمه.

5. بهت اعتماد به نفس می ده.


فعلا کلی کار سرم ریخته و از لحاظ روحی در شرایط خوبی نیستم. سه تا پروژه باید تحویل بدم، شنبه یه امتحان دیگه دارم. یکشنبه تا آخر هفته باید برم سرکار و پروژه هاشون رو تکمیل کنم. تازه ماه رمضون هم داره میاد. از یه طرف باید استرس نمره داشته باشی و از اون طرف شکایت های استاد. تازه تابستون علاوه بر کار باید پروپوزالم رو بنویسم، روی مقاله کارشناسی و کارشناسی ارشدم کار کنم، چند تا کتاب بخونم. این ها رو بذار کنار این که از بعد عید نرفتم خونه :(
خب دلم براشون تنگ شده

خدا رو شکر می کنم که به اندازه کافی درگیری دارم که فکر و ذهنم سراغ کارای بی خود نره اما واقعا خسته ام. خستگی یه طرف نتیجه نگرفتن هم اون یکی طرف.
خدایا دیگه ذهنم یاری نمی کنه، خودت هرجوری بلدی این کلاف سردرگم رو سامانش کن.
شما هم بی زحمت آمین بگید :)

توی وبلاگ قبلی م گفته بودم هرجا دیدی دارم از جملات کوتاه و مقطع استفاده می کنم یعنی حالم خوش نیست.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۲

سلام

قبلن ها برای خودم وبلگ داشتم

برو و بیایی داشتم

خوانندگان وبلاگ عمدتا من رو می شناختند و همین باعث می شد که نتونم اونطوری که باید حرف دلم رو بزنم.

یکی دیگه از مشکلات وبلگ داری منتظر پیام های مخاطبین بودن هست. خیلی وقتا ذهنم رو به خودش درگیر می کرد که فلانی کی می خواد کامنت بذاره، اون یکی فلانی چرا کامنت نذاشته، ... .

علاوه بر اون دیدم جنبه وبلاگ داری ندارم. حدود و ضغور بعضی ها رو باید بیشتر رعایت می کردم که نکردم.

در منار اینا کلی کار و مشغله داشتم و دارم که اجازه نمی ده به این چیزا زیاد بپردازم.

anyway

امروز امتحان داشتم.
خدا رو شکر خوب بود. نه اینکه کامل نوشته باشم اما گند نزدم. امیدوارم که آخر سر حداقل 18 رو از این درس بگیرم که خیلی به نمره اش احتیاج دارم.
با تشکر
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۰
دیشب خواب دیدم که آقای خاک اره روابط رو حسنه کرده
داشت باهام شوخی می کرد!!! می فهمی شوخی!!!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۴۸

ظهری داشتم می اومدم اتاق کارم که دیدم آقای خاک اره از سمت بوفه داره میاد.

مثلا آخر هفته ای اومدم که تو نباشی و من راحت باشم.

خودم رو به ندیدن زدن و جلوتر از اون حرکت کردم.

بجای آسانسور از پله ها رفتم که حداقل توی میسر همکف تا طبقه چهارم نبینمش. دیدنش مساله ای نیست حرف زدن باهاش سخته.

از پله ها رفتم اما زودتر از اون رسیدم!

هوا گرم و شرجیه.

قبل اینکه کلید بندازم و در رو باز کنم رفتم تا از آب سرد کن دم در چند چیکه آب بخورم.

در همین حین آقای خاک اره هم رسید.

"سلام آقای دکتر" کردم و حالش رو پرسیدم، هرچند بعد از یک ماه مراوده ای که باهاش داشتم اهمیت چندانی برام نداشت، حالش را می گویم.

فقط به یک جواب سلام اکتفا کرد، آن هم پشت به من و با نگاهی که بهش glance میگویند. بعد از سلامی که کردم پس گردنش بود که رو به من بود، حتما قیافه اش مشکل دارد. شاید "ممنون"ی هم گفته باشد اما جوری گفته که فقط خودش آن را شنیده.

کلید انداخت، در را باز کرد و بدون بفرمایی رفت تو. انگار نه انگار که بنده کنارش ایستاده باشم.


این بفرما نزدن هایش محدود به رفتن توی اتاق نیست. خوردن و آشامیدنش هم همین است.

کل مکالمه من با آقای خاک اره به چهار حرف محدود می شود. حتی اگر بیست و چهار ساعت کنار هم باشیم. سین، الف، لام و میم.

دیروز یه مرتبه دیدم شال و کلاه کرد و در عرض چند تا چشم به هم زدن رفت. بدون خداحافظی.


نمی دانم پدرش را کشته ام یا ارث مرحوم را بالا کشیده ام. شایدم هر دو. خیلی دلم می خواهد ازش بپرسم "چه ته؟"


* به بعضیا باید گفت اگه ناراحت نمی شی "سلام".


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۳۶

سلام


چرخش و یا گردش روزگار مرا با آقای X هم اتاق کرده است.

رفتارش جوری است که می ترسی نفس بکشی.

باید سکوت محض باشد، محض محض

کسی اجازه صحبت کردن توی اتاق را ندارد. تا اینجاش رو بهش حق می دهم، تا حدودی!

یه سر رفتم بیرون برگشتم دیدم در اتاق را بسته، احتمالا برای اینکه صدایی نیاید. البته صدایی هم نبود.

فن کویل هم به زور اتاق را از دمای 30-35 به دمای 20-25 می رساند.

آمدم دیدم آن را هم خاموش کرده!

احتمالا صدای تایپ این چند خط هم آزارش می دهد.


*تعامل با بعضی آدما مثل خوردن خاک اره می مونه.


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۲۲