... ،

دارالمجانین

... ،

دارالمجانین

اگر گذرت به اینجا افتاده بهتر است بدانی که
"یه چیزت میشه"

طبقه بندی موضوعی

خبر خوش

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۲ ب.ظ
خبر خوش اینکه ساعت مچی ام که توی مترو گم شده بود بالاخره یافت شد. رفتم از بخش اشیای گم شده مترو که نزدیک ایستگاه امام خمینی هست پیگیری کردم و ساعتم رو دوباره احیا کردم. اما این دلیل نمیشه که شما برام دیگه ساعت نخرید.
خبر خوش اینکه چهار شنبه هفته پیش خونه جنت آباد رو خریدیم. درسته که همه پولش رو ندارم بدم اما یه جورایی خریدیم خب.
خبر خوش اینکه تاکسی رو هم فروختم، اما دلم برای تاکسی زرد خورشیدی تنگ میشه. کلی عکس و فیلم ازش گرفتم که بمونه برای بعد.

+ قانوی داریم به اسم 1 به 99. طبق این قانون اگر شما به یک نفر خوبی کنید از 99 نفر دیگه پاداش میگیرید، و برعکس؛ یعنی اگر به یک نفر بدی بکنید توسط 99 نفر دیگه جریمه می شید.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۴

نظرات  (۹)

خبر خوش منم اینه که بالاخره امضای فائز و سروری و فاطمی زاده و وکیلیان رو گرفتم و چیزی نمونده که فارغ از تحصیل شم
ینی اگه بگم امروز 20 بار طبقه 3 تا 5 رو بالا پایین کردم اغراق نکردم

پاسخ:
به سلامتی ان شا الله ...
سلام
انشاالله به خوبی و خوشی ایچینده یاشیاسوز
خبرای خوبی 
اوردین ایولاااااا
پاسخ:
سلام
کاش به پول تاکسی احتیاج نداشتم و نمیفروتمش. بیشتر خاطرات تلخ و شیرینمان با تاکسبی رقم خورده است. پدر بیشتر از اینکه در خانه باشد در تاکسی بود. خیلی برام سخت بود جدا شدن از تاکسی. امیدوارم پدرم ازم راضی باشد
بله درست میگید,تاکسی برا شما پر خاطره بوده,تاکسی پدر منم برامون کلی خاطره س,هم تلخ هم شیرین
ان شاالله راضی باشند.
یاد یه پست تو وبلاگ فبلی افتادم که برای بدرقه والدینتون رفته بودید آزادی و آخرش نوشته بودید تاکسی زرد رنگ بین انبوه ماشین ها ازتون دور شد و بین ماشینا گم شد...

پاسخ:
به نام خدا
امروز حدود ساعت 5:08 بیدار شدم، نماز خوندم و با پدر و مادر وسایل رو جمع و جور کردیم و توی ماشین چیدمشون. ماشین تقریبا پر شده و به زور جا برای نشستم پیدا می کردی. رفتیم جایگاه CNG کنار ترمینال غرب توی خیابان دانش. با اینکه صبح زود بود اما صف خیلی خیلی شلوغ بود. بعدش برگشتیم سمت مترو صادقیه تا از انحرافی وارد اتوبان تهران-قزوین بشیم. اول اتوبان بابا ماشین رو نگه داشت تا باهاشون خداحافظی کنم. هر سه پیاده شدیم، با اینکه حال شوخی نداشتم اما از اینکه زحمت داده بودند تشکر کردم! هر دوشون گریه کردند و منم به زور یه لبخند مصنوعی روی صورتم نقاشی کردم، بغض گلوم رو قلقلک می داد. سوار شدند و رفتند و من تا جایی که می تونستم یه تاکسی زرد رو توی اتوبان دنبال کردم تا آخر سر لای ماشین های دیگه گم شد. باید می رفتم شرکت استادم تا فرم نمره جلسه دفاع م رو ازش بگیرم. ساعت حدود 6:30. هنوز زود بود. رفتم بوستان کنار مترو صادقیه و یه نیمکت دنج پیدا کردم و نشستم. یه بابایی داشت زمین رو جارو می کرد. یه مرد جوون هم اول بوستان نشسته بود. هنوز بغض توی گلوم بود، دوست نداشتم که قورتش بدم. اون لحظه آرزو می کردم که کاشکی توی خونه بودم و راحت گریه می کردم. حال و هوای روز اول علموص رو داشتم. کم کم آفتاب بالا می اومد. یه دستمال کاغذی از کوله کشیدم بیرون، به آفتاب اجازه دادم تا دستش رو روی صورتم بکشه، برعکس روزای دیگه اذیتم نمی کرد، آفتاب رو می گم، گرم بود اما نمی سوزوند، دلنشین بود، مثل بوسه پدرم و آغوش مادرم؛ یادم نیست اشکی اومد یا نیومد. 
این وقت صبح مترو صادقیه غلغله است. آدما رو می دیدم که مثل مور و ملخ سوار قطار میشن، بخاطر چند دقیقه نشستن روی صندلی های زمخت مترو همدیگه رو له می کنند. اکثر اوقات سرپا می ایستم حتی اگه صندلیا خالی هم باشند. زیباترین صحنه در این وقت صبح و در این فصل از سال دختر بچه مدرسه ای به همراه مادرشه که دارند می رند مدرسه، دلم برای اون بچه می سوزه که مجبوره صبح به این زودی از خواب نازش بزنه! ساعت 7 ه و باید برم، حدود 1 ساعت راه دارم تا برسم به پل مدیریت. می رم داخل ایستگاه و قانون جنگل در مورد سوار شدن در مترو رو مرور می کنم. قطار اول می آید، با اینکه جا دارد اما بی هیچ دلیل خاصی بی خیالش می شم، شاید به خیال اینکه بعدی خلوت تر باشد. قطار بعدی می آید، ایستگاه شلوغ تر از قبل شده است، این دفعه سوار می شم، بوی عرق و در فضای گرم قطار. یه عده نرسیده می گیرند و می خوابند! اگر من نیوتن بودم قانون اول را همین جا کشف می کردم، با هر ترمز قطار کله های این جماعت به خواب رفته از یه سمت به سمت دیگه منحرف می شود،
کله های به خواب رفته حالت خواب آلودگی خود را حفظ می کنند تا اینکه تنگری به آنها وارد شود اما نه! این تنگر که هیچ بعضا کله ها در اثر ترمز به شیشه هم می خورد اما باز خواب بودند، عجب تر اینکه دقیقا سر ایستگاه خودشان که اکثرا 15 خرداد و امام خمینی است کله های به خواب رفته بیدار می شوند! نیوتن هم با این قانون نوشتنش! قانون در فضا-زمان مترو صادق نیست. صحنه صبح مترو صادقیه صحنه تونل وحشت است، یه عده دارند از زندگی به سمت مرگ می روند، قبرستان، مردگان متحرک. سفیدی فضای داخل قطار منو یاده مرده شور خونه می اندازه. یه صحنه ای هم در فیلم Final Destination (یادم نیست شماره چندشه) هست که قطار مترو از خط خارج می شه و خیلیا می میرند، چندتا دختر و پسر زنده می مونند و خودشون رو از قطار نجات می دند، همین جوری توی تونل تاریک مترو راه میرند که قطار روبرویی میاد و له شون می کنه :دی.
2048 رو اجرا می کنم و طرفی نمی بندم. اندر عجایب این بازی همین بس که قانون نسبیت اینشتین رو هم به چالش می کشه!
به کمک بازی 2048 یه چشم به هم زده به ایستگاه نواب می رسم. باید سوار BRT شوم تا خودم رو به پل مدیریت برسانم. از پل مدیریت تا شرکت استاد بنده پیاده حدود 15 دقیقه راه است، اما این 15 دقیقه پیاده روی اندازه 1 ساعت از آدم انرژی می گیرد، مسیر سر بالایی است با شک n درصد، چه می شود کرد سعادت آباد رو خدا این جوری آفریده! آنقدر ساختمان شرکت استاد گرام خفن و بزرگ است که در میان ساختمان های بلند منطقه یه سر و گردن از همشون بلند تر است و از همین فاصله 15 دقیقه ای هم پیدا است. حدود 8:13 می رسم شرکت، نگهبان دارد کشتی بازی های آسیایی را می بیند. طبقه 10، نامه ها را از منشی می گیرم و بر می گردم خانه. 9:45 است که هنوز صبحانه نخورده ام، می خورم. چند تا از وسایل خوابگاه  رو جمع و جور می کنم تا ببرمشان آنجا، می برمشان آنجا. روی دیوار کوچه خوابگاه آیه 216 بقره رو نوشته،"و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما خیر است".
 می روم دانشگاه، تحصیلات تکمیلی دانشکده، نماز. 13:30 است که یه سر می روم پژوهشکده الکترونیک. مرداد بهم زنگ زده بودند که بیا پولت را بگیر، امروز رفتم بگیرم! که مسئول پول دادن رفته بود خونه شون! یه سر آزمایشگاه و یکی بدو با محمد.
ببینم نمایشگاه کار چه خبره؟، نمی خواهم کار کنم، یعنی شرایطی که این شرکت ها دارند جوری نیست که بشه ضمن تحصیل کار کرد. از نمایشگاه خوشم نمیاد، قبلن ها بهتر و پر بار تر بود. بر می گردم خوابگاه تا تمیزش کنم. چند روز دیگه رسما می خواهم نقل مکان کنم. نمی دونم مردم چطور لای این کثافات زندگی می کنند، چندش آور است، کثافت از سر و روی اتاق می بارد. یک اتاق است و من! یه چیزی در گوشی بگم به کسی نگو! من در این اتاق 4 نفره فعلا تنهام. خب باید یه تنه همه چی رو تمیز کنم. اول با یه دستمال خیس خاک ها(!) و کثافت های(!) روی قفسه های mdf رو می گیرم. بعد با یه دستمال خیس تایدی آفت زدایی می کنم. در مرحله بعد با یه دستمال خیس اثرات دستمال تایدی را پاک می کنم و در نهایت با یه شیشه پاک کن و دستمال خشک استرلیزه می کنم. قفسه ها، میز، کمد میز، کمد لباس ها، کمدی که آینه داره(و نمی دونم باهاش چیکار کنم!)، تخت، قفسه بالای تخت رو تقریبا با همین شیوه کثافت زدایی کردم اما باز هم ازشون چندشم می شه. داخل کمد رو روزنامه چیدم تا لباسام چندشی نشند. خرت و پرت های ساکنین قبلی رو ریختم روی یکی از تختا تا اگه فردا-پس فردا بیان بهشون بدم که ببرند. پرده تختا و پنجره بیشترشون از ریل در اومده بودند، درستشون کردم. بالکن چیزی مثل انباری ه، تقریبا هر چیزی میشه توش پیدا کرد، حتی گربه به همراه بچه گربه! یخچال رسما کپک زده بود! حدود 50% تمیزش کردم. دیگه داشت دیر می شد، اذان مغرب رو گفتند و من از خوابگاه زدم بیرون.
فردا باید قفل کمد رو عوض کنم، ادامه تمیزکاری یخچال، موکت اتاق به شدت کثیفه و سیاه، باید جارو برقی بگیرم(فعلا نمی دونم از کجای خوابگاه جاروبرقی باید بگیرم). به مسئول خوابگاه گفتم موکتش داغونه گفت هر وقت اعتبار بدند عوض می کنیم، گفتم جا کفشی اتاق شکسته گفت هر وقت اعتبار بدند...، گفتم یکی از لولاهای در کمد خرابه گفت هر وقت... . گفتم تلفن نداره، گفت بیا بگیر(!). در این فکرم که این تلفنی که توی هزارتا دست چرخیده و به من رسیده رو چطور تمیزش کنم، میزان تمیزی این تلفن تقریبا حکم تمیزی تلفن عمومی بیمارستان رو داره برام. تا اعتبار تامین بشه من باید روی این موکت گندیده راه برم؟ نه شوخی می کنم و نه لوس بازی در میارم، موکت به معنای واقعی کلمه سیاه و کثیفه. مخصوصا بخش ورودش که روی موکت هر نوع کثافتی رو می شه به دو چشم سر دید. باید موکت خونه اجاره ایم رو بیارم و قالب اینجا کنم. برای صرفه جویی در اعتبارات دانشگاه در کمد رو هم خودم درست کردم. فاصله ته در ورودی تا زمین یه 6-5 سانتی میشه که با توجه به هم کف بودن و مجاورت اتاق بنده به در ورودی لاین و نیز داشتن همسایه خوبی به اسم توالت، یحتمل در طول ترم علاوه بر گربه و بچه گربه توی بالکن، باید پذیرای سوسکهای محترم و موش های محترمه باشم. از اونجایی که دوست ندارم این مهمان های ناخوانده به دست من له بشند باید یه تخته ای، ابری، کوفتی، زهرماری هم بگیرم تا شکاف بین زمین و در رو پوشش بدم(خداییش این سوراخ رو برای چی گذاشتید؟ هان؟اعصاب نذاشتند برا ما!)
محیط این منطقه به شدت مذهبیه، مثلا توی مغازه می ری روی دیوارش عکس شهید تهرانی مقدم هست، خانوما اکثرا چادری اند و اونایی که هم که مانتویی هستند استاندارد ISO رو دارند. تو یه وجب جا چند تا مسجد و حسینه هست.

+وسواسی م برای خودم(!)
+به سربازی سه ماه دیگه اضافه شد و شد 24 ماه، کلا مچکریم! ... (مطلب اختصاصی می طلبد).
+کم مونده بود محمد دستی دستی مزدوجمون بکنه هااا ... (مطلب اختصاصی می طلبد).

93/07/09
12:35 بامداد

منم این پست آزادی یادمه...



بهار جان, دو تا از خواننده های وبلاگ من اسمشون بهاره
احیاناً تو یکی از اونا نیستی؟
منظورم خواننده خاموش نیستاااااا, اون دو تا بهار رمز پستای رمزدارمم دارن
تداعی خاطره شد دوباره اینجا آوردید این پست رو...یاد سایت خوابگاه دانشگاه قبلی افتادم که لپ تاپ نداشتم و میرفتم از سایت و با کامپیوترهای اونجا اونلی چایلد رو میخوندم.
یک سوال!
من امروز زنگ زدم به گم شده های مترو آدرس گرفتم که شالی که مادرم برام هدیه خریده بود و تو مترو گمش کردم پیدا کنم. یادم نبود دقیقا کی گمش کردم-یک الی دو سال پیش!-و بهرحال روم هم نمیشه بگم از اون موقع تا حالا نرفتم پی اش...حالا به نظرتون نگهش داشته ن؟:(
پاسخ:
احتمال درست جواب دادن من به این سوال کمی بیش از ۵۰٪ است اما به هر حال میتونم امیدوار باشم که نگهش داشته باشند. بعضی وقتا بعضی چیزا ارزش ضایع شدن رو دارند‌.
۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۷:۱۴ شباهنگ (تورنادوی سابق)
در راستای سوال ویرگول:

http://isna.ir/fa/news/92070603369
۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۷:۱۶ شباهنگ (تورنادوی سابق)
http://isna.ir/fa/news/92070603369
۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۷:۱۶ شباهنگ (تورنادوی سابق)
ای بابا، چرا نمیشه لینک داد؟!!!
منظورم اینه:

http://isna.ir/fa/news/92070603369/%D8%B3%D8%B1%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA-%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D8%A7%D8%A1-%DA%AF%D9%85%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D9%85%D8%AA%D8%B1%D9%88-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%AC%D8%A7-%D9%85%DB%8C-%D8%B1%D8%B3%D8%AF