اتفاق خاص:
امروز با سازنده خونه قرار داشتیم. قرار گذاشته بودیم که در مورد کمد دیواری و کفپوش، روشویی دستشویی، چراغ ها و رنگ در و ... صحبت کنیم. تصمیم گرفتیم کفپوش رو سنگ کنیم. مسجد انصار المهدی نمازمون رو خوندیم و برگشتیم. و اون اتفاق خاصی که قراره ازش صحبت کنم اینجا نیافتاد.
صبح که هم اتاقیم داشت می رفت سر کار دو تا از فطیرهایی که مادرم برام آورده بود رو توی کیسه پلاستیکی گذاشتم که و بهش دادم که سرکار بخوره. خودمم برای صبحونه یکی و نصفی اش رو تناول کردم.
امروز کوئیز داشتم. ظهری یه نگاه به جزوه انداختم که همین جوری خشک خشک نریم سر جلسه. فصل 8 کتاب رو باز کردم و یه جاهایی اش رو که نیاز به مرور و خوندن داشت نگاه کردم (اصلا موضوع فصل چی بود و حرف حسابش چیه؟). رفتم سر جلسه و امتحان رو به خوبی و خوشی و خرمی دادم.
سلام
صبح بخیر
هم(ه) چی از یک صبح دل انگیز پاییزی شروع شد.
امروز رو میگم.
اولین بار هست که صبح بخیر میگم. میخوام به صورت غیر مستقیم بگم که صبح این پست رو گذاشتم.
صبح است، برخیز
1)
یه سوالی که ذهن منو درگیر خودش کرده این است که ملت واقعا خسته اند؟
داشتم سوار هواپیما میشدم که برم اهواز، صبح علی الطلوع که هنوز هوا تاریک تاریکه. خلبان جلو در ایستاده و خوش آمد میگه. طرف برگشته به خلبان میگه سلام، خسته نباشید!
دقیقا از چی خسته نباشه؟ از خواب دیشبش؟
کمی بگردیم عبارات و واژگان بهتری هم میتونیم پیدا کنیم.
1)
شیخی به میان قومی رفت و گفت:
می خواهید احکامی به شما بیاموزم که در دنیا و آخرت سعادتمند شوید؟