... ،

دارالمجانین

... ،

دارالمجانین

اگر گذرت به اینجا افتاده بهتر است بدانی که
"یه چیزت میشه"

طبقه بندی موضوعی

۱۴۲ مطلب با موضوع «۲۶ سالگی» ثبت شده است

خدا رو شکر حال مادرم خیلی بهتره.
رفته تبریز خونه خاله اینا، خاله بزرگه.

منم توی تهران درگیر پیدا کردن خونه هستم. بعضی وقتا سرکار هم می‌رم که اخراج نشم.
امروز یه مورد پیدا کردم حوالی مترو صادقیه، بین بلوار فردوس و کاشانی=ابراهیمی شمالی. پنج ساله، 70 متر، همه چی داشت. حیاط خیلی بزرگ. خیلی به دلم نشست. طرف خونه رو متری 4.600 می گفت. کمی برای من زیاده. یعنی اگه پس انداز مون رو با پول فروش تاکسی بذارم رو هم و روی پول مادربزرگم حساب باز کنم باز هم 20 تومی کم میارم.
اگه می‌دونستم خونه گرون نمیشه پولا رو می‌ذاشتم تو بانک تا یه کم روش بیاد و بشه یه خونه بهتر خرید. اما به نظرم که خونه گرون می‌شه.
چرا:
1. تو این یکی دو ساله ساخت و ساز پایین اومده. از طرفی هم (اون طور که یادم هست) کشور سالی یک- یک و نیم میلیون خونه جدید می‌خواد. یعنی ملت ازدواج میکنن. عرضه کمتر از تقاضا بشه قیمت می ره بالا. از طرفی دولت هم اعتقادی به مسکن مهر نداره و به قول وزیر راه این طرح رو "طرح مزخرفی" می دونه. پس همون چیز مخرفی هم که قبلی ساخته شده تبدیل به بیابون و خرابه میشه و ادامه پیدا نمی کنه. و جایگزینی هم برای این طرح نداره. "گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن"
2. اگر تورم توی کشور اگه 20 درصد باشه، قیمت مصالح هم 20 درصد افزایش پیدا می کنه. حالا سازنده هم می خواد از بابت ساخت مسکن سود بکنه یعنی 20%+سودی که سازنده می خواد بکنه.
3. قیمت مسکن توی این یکی دو ساله افزایش پیدا نکرده.
4. دادن وام مسکن (80 میلیونی) یعنی تحریک مردم به خرید، افزایش تقاضا. در صورتی که این تحریک تقاضا با افزایش ساخت و ساز همراه نباشه باعث تورم میشه.
5. بررسی های میدانی نشون می ده که تو این یکی دو ماه اخیر بازار خرید و فروش تکون خورده. یعنی فروش افزایش پیدا کرده، این یعنی افزایش قیمت.

پس گذاشتن پول توی بانک به امید افزایش سرمایه به مصلحت نیست.


یک ویژگی ملسی که دارم اینه که آدم کینه‌ای نیستم، حتی از کسی توقعی هم ندارم.

دیر یا زود این دوران می‌گذره و تموم میشه
من و مادرم خودمون رو پیدا می‌کنیم و شرایط بهتر می‌شه
روزی می‌رسه لنگم رو بندازم رو هم و با آرامش به روزهایی که گذروندم فکر بکنم
خاطرات تلخ و گاها شیرینی که این روزها باهاش درگیر هستم رو مرور بکنم
مثل همین حالا که یاد خاطراتم با پدرم می‌افتم، یاد (هر) شبایی می‌افتم که باهاش توی همین حیاط دراندشت خوابگاه که الآن حکم قفس رو برام داره، تلفنی حرف می‌زدم، یاد نیمکت چوبی شکسته که روش می‌شستم و تاکسی زوار در رفته اش رو مسخره می‌کردم، یاد کتاب‌هایی که از نمایشگاه کتاب براش خریده بودم، یاد عیدی آخری که داده بود و من لای سررسیدم نگه ش داشته ام، یاد ... نمی‌خواد همه "یاد" هام رو یکجا خرج کنم. "یادها" وقتی ارزشمند هستند که برای خودت باشند، بعد اینکه گفته بشند دیگه میشند یه مشت "حرف"، عین حرفای صد من یه غازی که هر روز می‌زنیم
چی داشتم می‌گفتم...

بعله...
و توی اون روز نقشی که یه عده آدم در ذهن من و مادرم بازی خواهند کرد قطعا نقش آدم خوبه قصه ما نخواهد بود.



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۸

خیلی سعی می‌کنم که خودم رو شاد نشون بدم

حتی سعی می‌کنم که شاد باشم اما نمی‌شه

یعنی اون قسمت از مغزم که دستور به شادی بودن می‌ده خراب شده


امروز بعد از مدت‌ها کمی درس خوندم

اوضاع اونقدری که فکر می‌کردم بد نیست اما از اون چیزی که برنامه‌ریزی کرده بودم خیلی عقبم


بعد از ظهری گفتم یه چرت بخوابم پا شم برم بیرون دنبال خونه بگردم

گزینه‌هام:

1. کلهر، ارومیه، آذربایجان

2. صادقیه، بلوار فردوس

3. باغ فیض، باهنر، 22 بهمن

4. سردار جنگل

5. سیمون بولیوار

6. کن

هستند. دوتای اول رو رفتم دیدم.

پا شدم دیدم دو ساعتی خوابیدم، و دیگه برای گشتن خیلی دیر شده بود. فردا می‌خوام برم سر کار یه سُک سُک کنم بر گردم. تا فعلا این کار رو هم از دست ندیم. درسته پول درست حسابی نمی‌دن مخصوصا با این وضعیتی که من سر کار می‌رم، یه هفته می‌رم و دو هفته نمی‌رم. تازه اون یه‌ هفته‌ای هم که می‌رم دو-سه روز بیشتر نیست. بالاخره از بیکاری که بهتره. یادش بخیر چه روزایی داشتیم، یه زمانی برای رفتن سر این کار تاقچه بالا می‌ذاشتم الآن...

دیروز مادرم زنگ زده که تو رو خدا نرو سر کار، از درسات عقب می‌افتی، بشین مثل قبل درست رو بخون، مقاله ت رو بنویس...


بعد از ظهرش قراره شوهر مهسا (دخترخاله م) بیاد دنبالم باهم بریم بگردیم. با این قیمت‌های خونه دارم به این تصمیم می‌رسم که پول فروش ماشین مون رو هم بذارم روی پول خونه تا بشه چیزی خرید. فعلا خرید ماشین رو بذارم برای بعد. بعد یعنی خیلی بعد!


قبلن به خدا گفته بودم که نمی‌خواد منو آزمایش بکنه، من قبلن حسابم رو پس داده بودم

آقا ما رو بذار به حساب ردی‌ها، رفوزه، اصلا مشروط، حذف ترم

هر چی خودت دوست داری

چرا با ما این طوری می‌کنی

آخه چطوری دلت میاد؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۶
در رهگذر باد پریشان بودم
چون قایقکی اسیر توفان بودم
می‌رفتم و می‌گریستم تا دم صبح
دیشب تا صبح زیر باران بودم

پشت سر هم گره خورد به هم
زنجیر هزار غم گره خورد به هم
پشت بیشه بوی شغالان کم بود
شاخ دو گوزن هم گره خورد به هم

این شاخه به دست نوبهار افتاده است
آن شاخه ز دست سوگوار افتاده است
تو دسته گل شب عروسی شده ای
من تاج گلی که بر مزار افتاده است

بیژن ارژن


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۲

چطوری می‌تونم پدرم رو ببینم؟

منظورم توی خوابه.


می‌خوام بهش بگم بره یه سر مادرم رو ببینه

دلش کباب شد بابا!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۲
از همون طفولیت (!) اعداد برام مهم بودن
نمی خوام بگم بد یمن و خوش یمن
فقط و فقط برام مهم بودند و معنی داشتند
همینه که گرایشم شده ریاضی
وگرنه
گلبرگ، کاسبرگ و پرچم
فروکتوز، لاکتوز و ساکاروز
درم، اپیدرم
سلولز و گلوکز
و حتی دی ان ای و سلول و گروه خونی و ...
شهودی تر و ملموس ترند
و هر عقل سلیمی حکم می کنه
بره دنبال آنچه عیان است و چیکار دارند به کشف مجهولی به اسم ایکس بین این همه مجهولات زندگی
مخصوصا اینکه امروزه نون توی خون ملت است نه توی فاز و نول

امروز توی مترو یه پسره رو دیدم با یه تیشرت مشکی که روش با فوت درشت سفید نوشته بود:
THANK GOD
23


23 هم از همون اعداد به ظاهر مهم برامه
راهنمایی که بودیم هر کسی ردیف دفتری خودش رو می دونست، طوریکه کثیراً من المعلمین بچه ها رو با شما دفتری شون پای تخته صدا می‌کردند. یه سال ردیف دفتری م 19 بود، یه سال فکر کنم 21 و یه سال هم 23، هیچ وقت بیست نشد:(
یادمه اون سالی که 23 بودم بدترین سال تحصیلی م بود. اینکه چرا بدترین بوده دقیقا یادم نیست. شاید بخاطر عوض شدن محیط مدرسه بوده، شاید بخاطر پارتی بازی معلما و شاگرد سوم شدن من بوده (!) و یا حتی شاید بخاطر تصادفی که داشتیم بوده. هر چی که بوده باشه برای خودش اما نتیجه اش این شد که وقتی بزرگ شدم از کل اون ماجرا توی ذهنم یه عدد 23 نقش بسته که هر وقت یادش می افتم نا خودآگاه یه پالسی از مغزم به معده م فرستاده می شه که یا الله زود باش بالا بیار.

بعداً که بیشتر با اعداد سر و کله زدم بیشتر به منفوریت ش پی برم
23 یک عدد اول است که به هیچ صراطی مستقیم نیست، به عبارتی به هیچ چیزی بخشپذیر نیست الا به یک و خودش. توی ذهن کودکانه من این جوری شکل گرفته بود که هیچ دوستی ندارد بجز یه نفر که اون هم یک باشه. یک هم که با همه دوست است. پس هنری نکرده که با یک دوست شده، روشنتر بگم این یک بوده که لطف کرده باهاش دوست شده و مشکل از گور خود 23 بلند می‌شود که تنها مانده است. 23 یک مشکل دیگر هم داشت و آن فاصله نسبتا زیاد آن با فامیل سببی اش بود. فاصله 23 و 46 بیشتر از این حرفا بود که بشود روی فامیل بودنش حساب باز کرد. یه جورایی دوری و دوستی.

همین ها باعث شدند که رمز اینجا رو ترکیبی از 23 با یه عدد دیگر قرار بدهم. جالب اینجاست که اون یکی عدد هم اول است. اما این کجا و آن کجا؟دلیل انتخاب عدد اولی هم فلسفه خاص خودش را داشت.
خودمانیم هاااا! یه پا John Nash بودم برای خودم.
روده درازی موقوف.

روزی که پدرم فوت کرد 23 تیرماه بود.
که هر وقت یادش می افتم نا خودآگاه یه پالسی از مغزم به معده م فرستاده می شه که یا الله زود باش بالا بیار.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۸
دیروز رفتم طرح سنگ قبر پدرم رو دیدم تا اگه ایرادی داره قبل از اینکه پیاده بشه بگم تا بر طرفش کنند‌. وقتی عکس روی سنگ رو دیدم هنگ کردم. مثل بوکسوری که هوک چپ و راست خورده باشه. تا شب گیج گیج بودم.
هنوز که هنوزه باورم نشده
وقتی تاکسی ای رو میبینم یا صدای ماشینی رو میشنوم که جلو خونه پارک می کنه ناخودآگاه دنبالش می کنم به این امید که پدرم باشه.
چند روز پیش تو خواب دیدم یکی داره زنگ خونه مادربزرگ اینا رو می زنه. پا شدم رفتم از آیفون تصویری ببینم کیه دیدم پدرمه. داد زدم که بابا است، اومد... که یک دفعه تصویرش فید شد.
چند روز پیش رفتم ۵۰۰ هزار ریختم تو خزانه دولت تا اگه احتمالا پدرم تو این ۵۷ سال زندگیش به بیت المال خسارتی زده باشه یا به نحوی مدیون باشه جبران بشه.
امروز بعد از ظهر قراره با دایی م برم سنگ قبر رو جا بذاریم.
قانون روز بد رو نصف شب نوشتم، چند ساعت بعد بهم زنگ زدند که خودت رو برسون که حال پدرت خوب نیست ( دروغ میگفتن، پدرم فوت کرده بود). یه قانون دیگه براتون می نویسم، دلیل اعتبارش هم صحت قوانین قبلی است:
نوشتم و پاکش کردم.


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴

وقتی خدا بهت لطف کرد و مدعی شدی که « هذه من فضل ربی »

دیگه نمیخواد خوشبختی ت رو به رخ بکشی

آیا بهتر نیست سعی کنیم شرایط طرف مقابلمون رو درک کنیم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۴۹

دارم از تو اینترنت دنبال خونه می‌گردم.

با حدود 250-275 میلیون چی میشه خرید؟ کجا؟


گاهی وقتا لازمه یه یزرگتری بدون این که بخواد دلیلش رو برات توضیح بده بهت بگه که این کار رو نکن و اون کار رو بکن.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۰

سلام

هرچه زودتر باید سنگ قبر پدرم رو آماده کنم.

شعر یا نوشته خوب برای سنگ قبر چی سراغ دارید؟


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۵

درسته که پدرم فوت کرده

درسته که بدبختی مثل مور و ملخ از سر و کولم بالا می ره

درسته که حال مادرم اصلا رو براه نیست

همه اینا درستن اما

اینم درسته که " اگه نگیم نخندیم پیاز می‌شیم می‌گندیم"



مادرم: می‌گه دیشب خواب دیدیم پدرت یه زن چادری رو فرستاده خونه مون بهم می‌گه این سه میلیون رو بردار خرج کفن و دفن کن. یعنی اون زن کی بوده؟

من: احتمالا زن دومش بوده.



رفتم شناسنامه باطل شده پدرم رو از ثبت احوال گرفتم، دو تا سوراخ به همراه مهر "فوت شد" در تمام صفحاتش. خیلی تلخ ه. روزای اول وقتی می‌شنیدم کسی می‌گفت "خدا رحمتش بکنه" عصبانی می‌شدم و می‌خواستم سرش داد بزنم که "پدر خودت فوت شده مردک، حرف دهنت رو بفهم". یا وقتی کسی می خواست خاطره‌ای تعریف بکنه شروع می کرد که بگه "خدا بیامرز آقا..." انتظار هر اسمی رو بعد از آقا داشتم غیر از اسم پدرم، یعنی وقتی کسی این ترکیب واژگان رو بکار می‌گرفت چند لحظه هنگ می‌کردم که کی رو داره می‌گه. الآن ش هم نمی‌خوام باور کنم، نمی‌تونم باور کنم. 

خلاصه شناسنامه به دست رفتم خونه و برای اینکه بار درام قضیه رو کم کنم گفتم: مامان مشتلق بده؟

مامان: چیه؟ چی شده؟

من: امروز اثبات شد که بابا زن دیگه‌ای نداشته.

مامان: فکر کردم بابات زنده شده.



مامان: چرا بابات به خوابم نمیاد؟ چرا نمیاد بگه چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ دلم براش تنگ شده.

من: تو رو می‌خواد چیکار وقتی حوری‌ها هستند!



دلم یک بغل بابا می‌خواهد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴