فرشته
دیشب حدودای 1:30 خوابیدم...درس داشتم
صبح حدودای 5:30 بیدار شدم...باید برم سر کار
صبح حدودای 9:30 دوستم پیغام داد که حلالم کن دارم میرم...چند ساعت دیگه عازم کاناداست، احتمالا برای همیشه
حدودای 10:30 از نیروگاه همدان برای بازدید اومدند
ظهر فهمیدم حال مادرم اصلا خوب نیست...از دار دنیا همین یه مادر مونده برام
19:09 ساعت خروجم بود
تمرکزم را از دست داده ام
یکی از انتظارها پوچ از آب در اومد. تنها یک شانس دیگر باقی است.
شب دراز است و قلندر بیدار
به نسیمی همة راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه میماند و ناگاه به هم میریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم میریزد
آه، یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد