به 23 تیر
جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ
هر چند وقت یکبار خاطرات پدرم را مینویسم
دوست ندارید حوصله غم و غصه ندارید نخونید
درسته که باید جلوی جمع خودم سرپا نشون بدم و هیچ چیزی نگم. حتی سر مزار پدرمم گریه نکنم اما اینجا دیگه از این حرفا نداریم. دارم خفه میشم.
بابا منم آدمم
ذهنم مرتبا فلش بک می خورد به 23 تیر
به روزی که قرار بود فرداش برگردم خونه
به خوابی که بعد از سحری دیدم
به حیاط خوابگاه و برانکاردایی که توش جنازه بود و داشتند میبردند
به زنگ موبایلی که شش و نیم صبح بیدارم کرد
به دروغایی که پشت تلفن بهم میگفتند
به بهتم جلوی آینده قدی خوابگاه و اشک سردی که از چشمم جاری بود
به جمع کردن ساکم که ناخودآگاه پیرهن مشکی م را هم بهش اضافه کردم
به تلفن خاموش بابا
به دسمالی کاغذی که به زور تونستم توی ترمینال پیدا کنم
به قرآنی جیبی که تازه خریده بودم و توی مسیر تهران تا خانه میخواندمش به امید اینکه اتفاق بدی که من ازش بیخبرم اون اتفاقی نباشه که چاره نداشته باشه
به پیامکهایی که دوستم بهم میفرستاد که نمیآیی سر کار؟
به تبلتی که برای پدرم هدیه خریده بودم از حقوق خودم
به عصر اون روز، ترمینال شهرمون، بجای استقبال پدرم با لبخند اینبار پدربزرگ و شوهر خالهام اما با پیرهن مشکی و اشک
به خانه شلوغ و پر از آدمایی که میشناختم و نمیشناختم
به چشمهایی که منتظر دیدن عکس المعل یه بچه یتیم توی بغل مادرش بودند
به مادرم که ضجه میکشید
به عکس روی در پدرم که باران خاکی اش کرده بود
به کلانتری که باید با دست خودم امضا رضایت دفنش رو میدادم
به مادرم که با چه دقتی صحنه فوت پدرم را برای افسر تعریف میکرد تا شاید ذکر جزئیات با دقت تمام امیدی برای بازگشت پدرم باشد
به پیرهن مشکی که دایی م تنم کرد
به کارت بانکی که به شوهرخالهام نشان دادم برای خرج ...
به شبی که تا صبح ...
به شبی که دیگر پدرم ...
به شبی که مادرم ...
به شبی که از فرداش که پدرم را با دست خودم در قبر میگذاشتم قرار بود بشوم مرد خانه
به شبی که دیگر برایم یلدا شد.
+ قدیما رسم بود که بچه برای مادرش گریه بکنه، بهونه پدرش رو بگیره. اما حالا مادرم از خاطراتش میگه و من مجبورم بغضم رو قورت بدم، بغلش کنم و بگم ... چی بگم؟ بگم برمیگرده؟
خدایا به هرچی میدهی شکر و به هرچی میگیری شکر
۹۴/۰۹/۱۳